سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ستم راندن بر بندگان بدترین توشه است براى آن جهان . [نهج البلاغه]

 
 
سوم آذر ماه هشتاد و پنج(شنبه 86 آذر 3 ساعت 9:26 صبح )

دکتر پدر حرف آخر رو زده بود: «فردا تحت هر شرایطی عمل انجام می شه.» به بیمارستان که رسیدیم، روحیه ی پدر خیلی پایین بود. مادر هم نتونسته بود بیاد و خلأ او بیشتر به روحیه ی پایینش لطمه زده بود. اصلاً روحیه نداشت. من هم به هیچ عوان نمی تونستم خودمو کنترل کنم. اونقدر تابلوبازی درآوردم که پدر از خواهرم می پرسید که حمید چشه؟ خیلی سخت می گذشت. حتی نمی تونستم کنارش بشینم. وضعیت همین طور ادامه پیدا کرد تا مادرم خودشو رسوند. پدرم وقتی یار چندین و چند ساله شو دید، روحیه اش از این رو به اون رو شد. ساعت ملاقات که تموم شد، ما، یعنی من و برادر و مادرم موندیم که پدر رو برای عمل آماده کنیم. با برادرم موهای سرشو اصلاح کردیم و من موهای دست چپشو با تیغ زدم. بعدش هم خودش صورتش رو اصلاح کرد.
موقع شامش بود. چون شب قبل از عمل بود، باید سوپ می خورد و از اون جایی که سوپ دوست نداشت، رفت و با پرستار بخش کلی سر غذا چونه زد، اما دست آخر پذیرفت که به همون سوپ قناعت کنه.
حالا وقت خداحافظی بود. من و برادرم باید می رفتیم. قرار بود مادر شب کنارش باشه. باید خیلی عادی باهاش خداحافظی می کردم. نباید بغض ته گلومو می خوند. با کلی شوخی و خنده بغلش کردم و بوسیدمش. اما ... ازش کنده نمی شدم و این غیر عادی بود. نمی تونستم ازش دل بکنم. نفسم حبس شده بود و البته نباید اینو می فهمید. تو یه لحظه ازش جدا شدم، ولی نتونستم تو چشماش نگاه کنم. به سمت در رفتم و گفتم: «خداحافظ.» جوابی نشنیدم. برگشتم نگاهش کردم. پشتش به در بود و باز هم چشماشو نمی دیدم، ولی ... شونه هاش می لرزید ...
دیگه هیچی نفهمیدم.


» حمیدرضا پورملاجمال
»» نظرات دیگران ( نظر)





بازدیدهای امروز: 3  بازدید

بازدیدهای دیروز:23  بازدید

مجموع بازدیدها: 20674  بازدید


» لینک دوستان من «
» لوگوی دوستان من «
» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «